بعدازآنکه من رابراى گرفتن اطلاعات به
اتاق شکنجه بردندسرهنگ عراقى که چهره کریه
وخشنى داشت ازمن سؤالاتى پرسید
ازجمله آن سؤالات این بود:آیا«حَرس»خمینى
هستى یاخیر؟گفتم خیر. به سرباز خود گفت:
دمپایى دهانش بگذار!
او یک لنگه دمپایى کثیف آوردوتلاش کرددردهانم
بگذارد،ولى نتوانست بعد دستور داد من را
فلک کنند.
بعد از سیاه شدن پاهایم،دوباره پرسید:
حَرس خمینى
هستى یا خیر؟ گفتم: خیر. گفت:
اگر حرس خمینى نیست، به او فحش بده. گفتم:
بنده به عنوان یک ایرانى امام خمینى را به اندازه
تمام دنیا دوست دارم.
و اگر دستور بدهى تیربارانم کنند، حاضر
نیستم حتى یک اهانت به رهبرم بکنم.
سرهنگ با عصبانیت به سرباز گفت:
دمپایى دهانش بگذار!سرباز آن قدر دمپایى را روى
لبهایم فشار داد کهخون آلود شدم؛ اما نگذاشتم
آن را در
دهانم بگذارد.