دخترمون نه روزش بود که علی از منطقه اومد. برای عقیقه ، گوسفند خریدو شروع کردیم
به تدارکات مقدمات مهمونی.برنامه ریزیها شد ، مهمونها هم دعوت شدند.
یه مرتبه زنگ زدن گفتند: ماموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز. وقتی به من گفت خیلی
ناراحت شدمو کلی گریه کردم. بهش گفتم: ما فردا مهمون داریم ، برنامه ریزی کردیم. وقتی
حال من رو اینطور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنشو کنسل کرد. گفته بود:بی انصافیه اگه
همسرمو تنها بزارم ، این همه سختی رو تحمل کرده حالا یه بار از من خواسته بمونم.
اگه بیام اهواز با روح جوانمردی سازگار نیست. شهید سید علی حسینی
منبع : .چشم بی تاب ص94