شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

اوردن غذای بچه ها

 


از او اصرار و از ما انکار، دست بردار نبود. هرچی می گفتیم

یک چیز دیگری جواب می داد. هیچ جوری راضی نمی شد.

کمربندش که دو دور راحت دور کمرش پیچیده بود، پوتین هایش که

بندهای آن را مثل شال گردن دور ساق پاش بسته بود و بلوزی که

جیب هایش توی شلوارش رفته بود و سرشانه هاش افتاده بود روی آرنج،

وضع خنده داری را به وجود آورده بود با این حال حریف زبانش نمی شدیم

و گفتم: خب حالا که اصرار داری باشد و فرستادیمش با راننده دنبال

غذا که دیدم نرفته برگشت. به اخویمان که با ماشین رفته بود گفتم

چی شد؟ لبخندزنان گفت: از خودش بپرس گفتم چی شد،

پسر شجاع؟ همان طور که سرش پایین بود گفت: ندادند بیارم.

گفتند، مورچه چیه که فانوسقه ببنده! بچه ها از خنده غش کرده بودند.

بعد گفت: یعنی چی؟ گفتم: یعنی اینکه شما نمیتوانید

غذای بچه ها را بیاورید. 

منبع : منبع : بر گرفته از ماهنامه فرهنگ ایثار


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد