زد روى شانه ام. گفت «چه طورى پهلوون؟ شنیدهم چاق شده اى،
قبراق شده اى.»
گفتم «پس چى حاجى؟ ببین.»
آستینم را زدم بالا. دستم را مشت کردم آوردم تا روى شانه ام. گفت
«حالا بازوتو به رخ من مى کشى؟»
خم شد. بند پوتین هایش راباز کرد. گفت «ببینم دستاى کى بهتر کار مى کنه؟
باید با یه دست بند پوتینت رو ببندى. هر تو تاشو.»
گفتم «این که چیزى نیس.» بند پوتین هایم را باز کردم.
گفت «یک، دو، سه... حالا.»
تند تند بند پوتینم رامى بستم. آن یکى را مى خواستم ببندم که گفت
«کارى ندارى با ما؟»
سرم را بالا آوردم. نگاهش کردم. خندید. گفت «یا على!» رفت.