شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

گفت «کارى ندارى با ما؟»

زد روى شانه ام. گفت «چه طورى پهلوون؟ شنیدهم چاق شده اى،

قبراق شده اى.»

گفتم «پس چى حاجى؟ ببین.»

آستینم را زدم بالا. دستم را مشت کردم آوردم تا روى شانه ام. گفت

«حالا بازوتو به رخ من مى کشى؟»

خم شد. بند پوتین هایش راباز کرد. گفت «ببینم دستاى کى بهتر کار مى کنه؟

باید با یه دست بند پوتینت رو ببندى. هر تو تاشو.»

گفتم «این که چیزى نیس.» بند پوتین هایم را باز کردم.

گفت «یک، دو، سه... حالا.»

تند تند بند پوتینم رامى بستم. آن یکى را مى خواستم ببندم که گفت

«کارى ندارى با ما؟»

سرم را بالا آوردم. نگاهش کردم. خندید. گفت «یا على!» رفت.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد