شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

ارثیه

بابای من 

یه پوتین به ارث گذاشته...

| تو جاکفشی ها ی طلاییه | 

با این کفشا تا آسمونم میتونم برم 

دلم یه کوچه میخواهد بی بن بست



دلم یک کوچه می خواهد...
بی بن بست...
وبارانی نم نم...
واویی که کمی وتنها کمی
درکم کند

خریدکفش

فرمان ده دست تکان داد. حاجی از راننده خواست بایستد. از پنجره‌ی ماشین که نیمه‌باز بود،

سلام و احوالپرسی کردند. فرمان‌ده به حاجی گفت «این بسیجی رو هم برسونین پایگاهش.» -

حالا برای چی اومده بودی این‌جا؟‌ بسیجی به کفش‌هاش اشاره کرد و گفت

«اینا دیگه داغون شده. اومده بودم اگه بشه یه جفت بگیرم، ولی انگار قسمت نبود.»

حاجی دولا شد. درِ داشبورد ماشین را باز کرد و یک جفت کفش در آورد «بپوش! ببین اندازه است؟»

کفش‌هاش را کند، و سریع کفش‌هایی را که حاجی داده بود پوشید «به! اندازه است.»

خودم این کفش‌ها را برای حاجی خریده بودم؛ از اندیمشک. کفش‌هایی را که به بسیجی‌ها

می‌دادند نمی‌پوشید. همین امروز پنجاه جفت کفش از انبار گرفته بود. ولی راضی نشد

یک جفت برای خودش بردارد. حاجی لبخندی زد و گفت «خب پات باشه.»

بسیجی همین‌طور که توی جیب‌هاش دنبال چیزی می‌گشت گفت

«حالا پولش چه‌قدر می‌شه؟» و حاجی خیلی آرام، انگار به چیزی فکر می‌کرد

گفت «دعا کن به جون صاحبش.»   شهید ابراهیم همت

منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران