در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیکر 25 تن از شهدای عملیات
آزادسازی خرمشهر را به شیرازآورده بودند پس از اینکه
جمعیت حزب الله بر اجساد مطهر این شهیدان نماز خواندند
علمای شهر،مسئولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند. هنگامیکه
من به درون قبر یکی از این عزیزان رفتم و شروع به خواندن تلقین نمودم
با صحنه ای بس عجیب و تکان دهنده مواجه شدم،
تا جائیکه تلقین را نیمه کاره رها کردم و از قبر بیرون آمدم،
ماجرا از این قرار بود که هنگام قرائت نام مبارکه ائمه (ع)
در تلقین، به محض اینکه به نام مبارک حضرت صاحب الزمان (عج)
رسیدم، دیدم که شهید انگار زنده است،
چشمانش باز شد و لبخندی زد.
راوی: آیت الله حائری شیرازی
منبع:کتاب حدیث عشق
وقتی که سایه تورا بالای سر احساس نمی کنم برای من
دختر چه فرقی می کند نان جو بخورم یا نان خشک
لباس گرانقیمت بپوشم یا البسه
ی ساده به تن کنم
خود را در کاخ های گرانقیمت فرض کنم یا در
خانه ای کاه گلی با لبخند بخوابم یا آرام آرام
برای تنهایی خود گریه کنم چه سختست که ضعیفه
باشی وعمری با نازهای پدرانه خویش را آرام کنی
وحال با ظلم زمانه خودرا عاری از همدمی ببینی
که همدم گریه هاو بهانه های کودکانه ات بوده .
آه که چه سختست وجانگدازراستی پدر الان که
فکر می کنم اگر تو این حالت تنهایی ماد ر
نبود چه می شد حالا باز گلی به گوشه جمال
گلچین روزگار که حداقل یک مونس دیگر برای ما
دخترای بی سر پناه به جای گذاشت و آن گل بی خار
رادر کوچه تنهایی به جای گذاشت سالهای سال خود
را با این باور که تو هرگز از پیشم نمی روی فریب
می دادم وقتی آفتاب عمرت غروب کرد دیگر همه چیز
برایم تمام شد.حتی دیگر آن خنده ایی که تو از
آن به ملاحت یاد می کردی بر روی لبهایم ننشست
یعنی بهتر بگویم که از روی لبهایم فرار کرد و هرگز برنگشت.
چقدر ثانیه ها نامردند گفته بودند که بر می گردند
در یکى از شبها - در سال 1362 - ما که با بچه ها در سنگر نشسته بودیم، محمدى -
راننده گریدر - از ما پرسید: «راستى! شما وقتى به سوى جبهه حرکت مىکنید،
از خانواده چه طور خداحافظى مىکنید؟» گفتیم: مىگوییم خداحافظ، یا به امید دیدار!
و اهل خانه پشت سر ما آب مىریزند.» محمدى گفت: «مىدانید، من همیشه لحظه
حرکت به سوى جبهه، مثل شما مىگفتم خداحافظ؛ ولى این دفعه احساس عجیبى داشتم
و ناخداگاه گفتم: این دفعه آخرى است که با پاى خود به خانه آمدم!» چند روز بعد،
در حالى که مشغول زدن جاده بودیم، بچه ها براى نماز و استراحت، محل کارشان را ترک کردند؛
اما محمدى هنوز داشت کار مىکرد که ناگهان در حال دورزدن، خمپاره به او اصابت کرد.
وقتى بچه ها محمدى را از ماشین پایین مىآوردند، لبخند زیباى رضایتبخشى روى
لبانش بود و ما تازه معناى حرفهاى چند شب قبل او را فهمیدیم. شهید محمدی
منبع : راوى: علىاصغر حشمتى، ر. ک: خاکریز و خاطره، ص 83 و 84
شهید شاهمرادی فردی شوخ طبع بود یکی از بزرگترین جاذبه های
او همین اخلاق وتبسم دائمی وی بود.او آنقدر خوش اخلاق بود که حاضر نبود
لبخندش را با هیچ چیز عوض کند. یک بار در منطقه عملیاتی بیمار شد.
ولی از آنجا که به وجود او نیاز بود مدت چهل روز بیماری ودرد را تحمل کرد
وحاضر نشد برای معالجه به عقب برود. در حالی که درد را در اندرون خود
تحمل می کرد یک لحظه تبسم ولبخند از لبانش دور نمی شد.
شهید محمد علی شاهمرادی
منبع : به نقل از رمضان الله وکیل
یـــا دل از دیـدن تو سیـــــر شود بعــــد بــــــرو ای کبــــوتر به کجا، قدر دگر صبر بــکـــن آسمان زیر پرت پـیــر شود بعـد بـــرو تو اگر گریه کنی بغض منم میشکند خنـده کن عشق نمک گیر شود بعد برو یـک نفـر حســـرت لبخـند تــــو را میـدارد صبـــر کن گریـــه بـــه زنجــــیر شود بعد بــرو خــــواب دیــــدم شبـــــی از راه، ســــواری آمـــــد صبــــــر کــــــــــن خواب بــــــــه تعبــیـــر شود بعـــد برو
گـــــــــــل لبخنــــــــد بکـــــــــــــار
بذر امیـــــــــــــــــــــد بپاش
مثل بــــــاران بنشین
بر لب غنچه زیبای بهار
بر لب غنچه زیبای بهار