این پست متن ندارد،
اشک دارد ...
باید پدر باشی،
تا درد ندیدن و در آغوش نگرفتن فرزند را بفهمی ...
ای صاحبان دست ها و چشم ها و پاها و اعصاب و ریه هایی،
که زودتر به بهشت رفته اند،
ما را ببخشید که فراموشتان می کنیم ...
یک خاطره کوتاه از
بسیجی های شیمیایی شده:
♥
♥
♥
♥
♥
به نام خدا..
سه نفربودیم، و دو ماسک . .
والسلام!
سرفه کرد و از کنار من گذشت، چفیه پوش آشنای این محل
او هنوز سر به زیر و ساده است، مردِ با خدای این محل
*********
می توانی از نگاه زرد او، خوشه هایی درد را دروکنی
با عبور او چه تازه می شود! رنگ و بوی جای جای این محل
************
می شناسمش من آن چنان، که تو کوچک و بزرگ این محله، نیز
تکیه گاه اعتماد کوچه است، پنجه ی گره گشای این محل
**************
سرفه می کند و طعم جبهه را، در هوای کوچه، می پراکند
بوی دودهای شیمیایی آه! خاطرات مرد های این محل
*******************
گرچه ذره ذره آب می شود، پیش چشم های گریه ناک من
او هنوز، سر به زیر و ساده است، پنجه ی گره گشای این محل
"ســـــلام
فریــــدون هستم؛ جانبـــــــاز 35 درصـــــــدِ شیمـــیایــــــی
اونایــی کــه میـگن سهمیـه و چیــزهـــای دیگــه گرفتین!
بیاین من هرچی دادن بدم به خودتـــون اما خداوکیلی یک روز، فقط یک روز
از صبح تا شب به جای من سرفه های شیمیایی کنید .
همین . . ."