در نبودت تمام خاطرات کودکیم را مرور میکردم رسیدم به آن جایی که باید نوشتن را یاد می گرفتم ؛ نوشتم بابا آب داد ؛ بابا نان داد ؛ فهمیدم یا نویسنده مادر است یا که مادر ندارد ؛ مگر می شود از پدر نوشت ولی از تو سخن به میان نیاورد ؛ این گوهر هستی که از بی کران محبت آفریده شده چطور می شود یکپارچه غرق غمه فرزند می شود ؛ مادرم زمان هایی که کودک بودم و تو مرا در آغوش میگرفتی را هیچگاه فراموش نمیکنم مانند خودت ؛ مادرم گذشت ما بزرگ شدیم و شما ... پا به راهنمایی که گذاشتم ؛ آن موقع شرایطم خیلی خوب بود ؛ همه بودیم مادر بزرگ غصه های ما هم بود ؛ اما کم کم بزرگ شدیم خاطره درست شد اما دیگر مادر هر روز کمتر کمتر کمتر کمتر میشد ؛ مادرم همه میفهمیدنت هنوزم میفهمن؛ با تمام درد هایت میخندیدی ؛ گریه می کردی ؛ باما زندگی می کردی و میکنی ؛ ولی از آنجا که دیگر خنده هایت رنگ غم داشت فهمیدم دیگر این درد ؛ دردی نیست که بخواهی با آن بخندی ؛ نخندیدی ولی مرا خنداندی؛ موقع هایی بودن که رسیدن به خیلی چیزها محال بود اما با وجوده تو برایم آسان شد ؛ نه قدرت دادی و فن ؛ تو به من قلب دادی ؛ قلبی که خودت دانستی ماجرایش را ...
مادرم در جوانی پیر شدم اما بزرگ نه ؛ تو یکتای هستی ، هستی زهرای من ؛برگرد و دوباره بساز روزهای قشنگ و زیبا را ای معنی زیبایی محض ...
یعنی واقعا داری میری مادرم ؛ هنوز خیلی جوانی ؛ برایم حرف از رفتن نزن ؛ امام رضا علیه السلام رو داریم ؛ نگران نباش عزیزم ؛ انگار خیلی آشناتر از همگان به خداست ؛ نرو ای بی همتای هستی که تو بودی که مرا به آقا وصل کردی ...
آقاجان برایش دعا کن ؛ نگهش دار برایم ؛ سید منو برام نگه دار؛ اینقدر مظلومی که نمی شود باور کرد ؛ بین این همه عالم ؛ مادرم من چرا ... ؛